نوشته های یک مادر
در آبانماه 1358 در حالیکه 13 سال داشتم به عقد پسر خاله خودم در آمدم تو سال بعد یعنی در آبانماه 1360 به خانه بخت رفتم در آن سالها که هجوم دشمن. به میهن اسلامی آسایش و آرامش را از ملت ایران سلب کرده بود ما هم از این گردونه خارج نبودیم در سال 1363 اولین فرزندمان به دنیا آمد، دختری زیبا و ساکت که به ظاهر هیچگونه شکلی نداشت و 2 سال بعد فرزند دوم ما پا به عرصه وجود گذاشت.
با یک دنیا سختی و مشقت از همان روزهای اول سرو کارمان افتاد به آزمایشگاه و رادیولوژی و ارتوپدی، هر چند روز یکبار یا چند هفته یکبار صبح که از خواب بیدار می شد یکی از استخوانهایش شکسته بود که می بایست آن عضو شکسته را گچ می گرفتیم و به دنبال آن گریه بود و بی قراری تا اینکه پس از آزمایشات متعدد و مشاوره های پی در پی پزشکی مشخص گردید که فرزند ما بیماری استخوان سازی ناقص دارد و درمانی برای او نیست، دختر اولی وقتیکه 11 ساله شد و در کلاس اول راهنمایی شاگرد ممتاز بود.
با یک سرماخوردگی ساده و ظرف مدت 24 ساعت قلبش از تپش افتاد و به دیار باقی شتافت و اما فرزند دوم پس از سالها رنج و مشقت و با کوله باری از درد و محنت در حالیکه در کلاس سوم راهنمایی بود و فقط 15 بهار از عمرش می گذشت در کنار آرامگاه خواهرش جای گرفت و روزگاری سخت و پراندوه برای باقی گذاشت که در نهایت این بود حاصل یک ازدواج فامیلی دختر خاله و پسر خاله بنا به تشخیص پزشکانیکه ما را در آن سالها یاری کردند.